قلم قصه نویس نامی ایران، شادروان صادق چوبک
دو تن به از یک تناند. زیرا پاداش نیکوییبرای رنجشان خواهند یافت.چون هرگاه یکی از پای افتد دیگری وی رابر پای بدارد؛اما وای بر آنکه تنها افتد، زیرا کسی را نخواهدداشت که در برخاستن وی را یاری دهد.توراة : آیات 9 و 10 از باب چهارم کتاب جامعه
همرهبقلم قصه نویس نامی ایران، شادروان صادق چوبک
دو گرگ، گرسنه و سرمازده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند. برف سنگین ستمگر دشت را پوشانده بود. غبار کولاک هوا را در هم میکوبید. پستی و بلندی زیر برف در غلتیده و له شده بود. گرسنه و فرسوده، آن دو گرگ پوزه در برف فرو میبردند و زبان در برف میراندند و با آروارههای لرزان برف را میخائیدند.جا پای گود و تاریک گله آهوان از پیش رفته، همچون سیاهدانه بر برف پاشیده بود و استخوانهای سر و پا و دنده کوچندگان فرومانده پیشین از زیر برف بیرون جسته. آن دو نمیدانستند به کجا میروند؛ از توان شده بودند.تازیانه کولاک و سرما و گرسنگی آنها را پیش میراند. بوران نمیبرید. گرسنگی درونشان را خشکانده بود و سیلی کولاک آروارههایشان را به لرزه انداخته بود. بههم تنه میزدند و از هم باز میشدند و در چاله میافتادند و در موج برف و کولاک سرگردان بودند و بیابان به پایان نمیرسید.رفتند و رفتند تا رسیدند پای بیدِ ریشه از زمین جسته کنده سوختهای در فغان خویش پنجه استخوانی به آسمان برافراشته. پای یکی در برف فرو شد و تن بر پاهای ناتوان لرزید و تاب خورد و سنگین و زنجیر شده بر جای وا ماند. همره او، شتابان و آزمند پیشش ایستاد و جا پای استواری بر سنگی به زیر برف برای خود جست و یافت و چشم از همره فرومانده بر نگرفت.همره وامانده ترسید و لرزید و چشمانش خفت و بیدار شد و تمام نیرویش در چشمان بیفروغش گرد آمد و دیده از همره پرشره بر نگرفت و یارای آنکه گامی فراتر نهد نداشت. ناگهان نگاهش لرزید و از دید گریخت و زیر جوش نگاه همره خویش درماند. پاهایش بر هم چین شد و افتاد.وانکه بر پای بود، کوشید تا کمر راست کند. موی بر تنش زیر آرد برف موج خورد و لرزید و در برف فروتر شد. دهانش باز ماند و نگاه در دیدگانش بمرد.وانکه بر پای بود، دهان خشک بگشود و لثه نیلی بنمود و دندانهای زنگ شره خورده به گلوی همره درمانده فرو برد و خون فسرده از درون رگهایش مکید و برف ِ سفید ِ پوک ِ خشک، برف ِخونین ِ پُر ِ شاداب گشت.
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه،کشاورز دامپزشک میاره دامپزشک میگه: اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو رو پات بایست بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی گاو با هزار زور پا میشه
صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه: " گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند روقربونی کنید...
نتیجه اخلاقی: خودتونو نخود هر آشی نکنید !
در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند
پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
در خبرست از سرور کائنات، محمد مصطفی صلی الله علیه و آله :
هرگاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار، دست انابت به امید اجابت، به درگاه حق جلَ وعلا بردارد، ایزد تعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند، باز اعراض کند. بازش به تضرع و زاری بخواند، حق سبحانه و تعالی فرماید: «یا مَلائِکَتی قَد اِسْتَحْیَیْتُ مِنْ عَبْدی وَ لَیْسَ لَهُ غَیْری فَقَدْ غَفَرْتُ لَهُ؛ دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم».
سعدی در بیان حکایتی می گوید:
موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت: این چه حالت است؟ گفتند: خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.
«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.
نگاه به فرودستان و شکر نعمت
سعدی گوید:
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
بنابر سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله : به آن که از شما پایین تر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛ زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر می دانید (و شکرگزار نعمت های خداوند خواهید بود).4
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.
آثار بزرگ منشی را از کودکی می توان در رفتار و زندگی بزرگان مشاهده رد.
شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند: فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت: «سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» شیخ را گفتند: فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت: «زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».
ارزش واعی انسان به این است که همواره به یاد خداوند باشد و هرگز حضور او را از یاد نبرد.
روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت: «اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد: «بلی، ولی بندگی من در آن است».
گاهی ثروت های مادی آمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
یحیی بن معاذ روزی با برادری بر دهی بگذشت. برادرش گفت: اینجا خوش دهی است. یحیی وی را گفت: «خوش تر از این ده، دل آن کس است که از این ده فارغ است».
مرد صاحب دلی به درگاه الهی راز و نیاز می کرد و می گفت: «خداوندا، کریما، آخر دری بر من گشای!» رابعه عدویه این سخن بشنید و مرد را گفت: «ای غافل! این در کی بسته بود!
درِ رحمت خداوند، همواره به روی بندگانش باز است.
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت: «از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
«وَ اِذَا خَاطَبَهُمُ الْجاهِلُون قالُوا سَلاما؛ (بندگان شایسته خداوند کسانی هستند) که چون نادانان با آنها روبه رو می شوند (و سخنان نابخردانه گویند،) به آنها سلام می گویند (و با بی اعتنایی و بزرگواری می گذرند). (فرقان: 62)
یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه رویی است در خلوت نشسته و درها بسته و نفس، طالب و شهوت، غالب. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری از او به سلامت بماند؟ گفت: «اگر از مه رویان به سلامت بماند، از بدگویان نمایند».
طراحی سایت و سئو مرکز طراحی وبزئوس